کائنات خیالپردازی های به دور از واقعیت غرب را بررسی می کند
پروژه «پایان های باز» ترامپ در خاورمیانه
مسیح غفورزادگان- سیاست «پایانهای باز» واشنگتن در قبال بحرانهای خاورمیانه، تلاشی هدفمند برای مدیریت بحران از طریق ابهام، بیثباتسازی و بازی با سرنوشت ملتهاست. آمریکا با استفاده از فریب، بیتعهدی و حمایت از منافع اسرائیل، هیچ راهحل عملی برای غزه، لبنان، سوریه و ایران ارائه نمیدهد و عمداً آینده منطقه را در بلاتکلیفی و ناامنی نگه میدارد.
به گفته عریب الرنتاوی، مدیر و بنیانگذار مرکز پژوهشها و مطالعات سیاسی القدس در المیادین، از غزه تا دمشق، از بیروت تا تهران، واشنگتن حتی لحظهای از اجرای «بازی فریب» که با ورود دونالد ترامپ به کاخ سفید به اوج خود رسیده، دست نکشیده است. یکی از الزامات اساسی این بازی، اتخاذ سیاست «پایانهای باز» برای مدیریت بحرانها است؛ و ابزارهای این رویکرد چیزی جز «دروغ»، «بیحسسازی»، «پراکندهسازی توهم» و بیان یک چیز و سپس عمل به عکس آن نیست. کنار گذاشتن قوانین بینالمللی و اصول حقوق بشر، پیمانشکنی و عقبنشینی از توافقات پیشین و حتی بیاعتنایی به ابتکاراتی که زمانی خود آمریکا آغازگر و مدافع سرسخت آنها بود، همه اینها بخشی از ابزارهای کلیدی این بازی محسوب میشوند
پایانهای باز واشنگتن؛ بازی مرگبار آمریکا با سرنوشت غزه
در موضوع غزه، هر دو دولت بایدن و ترامپ بدترین اشکال عقبنشینی از توافقهایی را رقم زدند که اساساً به ابتکار خودشان شکل گرفته بود و هربار، مجدداً به روایت اسرائیلی پناه بردند. نه برنامهای برای آینده غزه و فلسطین پس از جنگ دارند و نه حتی تصویری روشن از افق سیاسی ارائه میدهند. تنها چیزی که از واشنگتن مشخص است، این است که چه نمیخواهد؛ اما هرگز بهطور شفاف نگفتهاند که دقیقاً چه میخواهند.
در دوره ترامپ، حتی یک بار عبارت «راهحل دو دولتی» را بر زبان نیاوردند. درباره کنفرانس نیویورک که به ابتکار عربستان سعودی و فرانسه برگزار شد نیز نهتنها حمایتی نکردند، بلکه آن را «بینتیجه» خواندند، بر چندین کشور فشار وارد کردند تا در آن حضور نیابند و به هر کشوری که فلسطین را به رسمیت شناخت یا قصد چنین اقدامی داشت، اتهاماتی وارد کردند. با این حال، هیچگاه توضیح ندادند درباره سرنوشت مردمی که حق تعیین سرنوشت و تشکیل دولت مستقل دارند، چه برنامه یا دیدگاهی دارند. گویی بر اساس تئوری صهیونیستی-دینی افراطی، در منطقه تنها دولتی ناقص وجود دارد، نه ملتی که حضورش مازاد بر نیاز تلقی شود.
در روند مذاکرات آتشبس و توقف جنگ، واشنگتن حتی برای لحظهای نقش یک میانجی بیطرف و قابل احترام را ایفا نکرد. در بسیاری موارد، حتی مواضعی افراطیتر از خود اسرائیل اتخاذ کرد؛ در حقیقت، هم داور بود و هم بهعنوان یکی از طرفهای اصلی منازعه عمل میکرد. آخرین ترفند آمریکا، خروج ناگهانی از آخرین دور مذاکرات بود؛ در حالی که خود همواره وعده گشایش و دستیابی به «راهحلی نزدیک» را میداد. آمریکا مسئولیت شکست مذاکرات را یکسره بر دوش حماس انداخت؛ حال آنکه دو میانجی عربی، ارزیابی کاملاً متفاوتی داشتند. رئیسجمهوری ایالات متحده با تهدید و ارعاب میز مذاکرات را ترک کرد و تصمیمگیری درباره گام بعدی را به بنیامین نتانیاهو سپرد. اما خیلی زود، دولت آمریکا با اظهارات مارکو روبیو در مورد «پیشرفت بزرگ» و سخنان استیو ویتکاف درباره «بازگشت مذاکرات به مسیر درست»، ورق را بهطور کامل برگرداند؛ آن هم پیش از آنکه جوهر خبر خروج هیئت آمریکایی از دوحه خشک شده باشد.
این سیاست «پایانهای باز» در قبال بحران تجاوز به غزه، عملاً اسرائیل را به سمت تحقق تیرهترین رؤیاها و مطامع توسعهطلبانه خود یعنی اشغال کامل نوار غزه و تحکیم سلطه بر آن تا سناریوی محدودترِ الحاق یک نوار امنیتی و بخشهایی از شمال غزه در مجاورت شهرکهای بزرگ اسرائیلی سوق می دهد. رها کردن افسار تصمیمگیری به دست نتانیاهو و جریان فاشیستهای نوظهور، در واقع نقطه مرکزی راهبرد ایالات متحده درباره غزه و آینده مسئله فلسطین را شکل میدهد.
لبنان در تله آمریکا؛ میانجی یا مهره جنگ؟
در لبنان نیز وضعیت تفاوتی ندارد. ایالات متحده ابتدا در جایگاه میانجی برای پایان جنگ ظاهر شد و خود ریاست و مدیریت کمیته پنججانبه نظارت بر اجرای توافق را بر عهده گرفت؛ اما اکنون همین آمریکا، لبنان را تهدید میکند که اگر تن به خواستهها و دیکتههای اسرائیل ندهد، باید منتظر جهنم باشد. واشنگتن با شتاب خواهان خلع سلاح مقاومت است؛ حتی اگر این سیاست، لبنان را به ورطه ویرانی بکشاند. هیچ تضمینی به بیروت ارائه نمیدهد و در برابر هرگونه مطالبه برای فشار بر اسرائیل، بهراحتی عقبنشینی میکند. حتی تام باراک، نماینده ویژه آمریکا، صراحتاً رؤیای لبنانیها برای دستیابی به «میهن نهایی» را نقش بر آب ساخته و آنان را با تهدید به الحاق لبنان به سوریه تحت یک حکومت جدید، مورد ارعاب قرار میدهد.
«فریب» نام بازیای است که باراک در بیروت به راه انداخته؛ او صرفاً وعدههای دلفریب میدهد و به هر جناح، همان چیزی را میگوید که مایل است بشنود. از پاسخ سهگانه مقامات لبنانی به طرح آمریکا تعریف و تمجید میکند، اما بیدرنگ آنها را مورد انتقاد قرار داده و همزمان جدولهای زمانی فشردهای برای خلع سلاح مقاومت ارائه میدهد. با این حال، در برابر مطالبات واقعی و مشروع لبنانیها، هیچ پاسخ قاطع و روشنی ارائه نمیدهد و همه چیز را به حالت تعلیق درمیآورد؛ شاید به این امید که نشانهای از «حسن نیت» اسرائیل آشکار شود.
سیاست «پایانهای باز» برای بحرانهای پیچیده لبنان نیز، دقیقاً همان راهبردی است که از حمایت کامل آمریکا برخوردار است. در فلسطین، هیچ نشانی از تعهد به تشکیل دولت مستقل فلسطینی دیده نمیشود و در لبنان، تهدید به فروپاشی کامل دولت و نظام سیاسی لبنانیها بهصراحت مطرح است. با این همه، هنوز در میان لبنانیها و فلسطینیها کسانی هستند که به ریسمان توهم تفاوتها و اختلافات میان واشنگتن و تلآویو چنگ میزنند و حتی تا آنجا پیش میروند که با آمریکاییها وارد بازی فریب و فشار بر هموطنان خود میشوند، بیآنکه دریابند خود همان «گاو سفید» داستانند که پس از بلعیده شدن «گاو سیاه»، نوبت نابودیشان نیز فرا خواهد رسید.
از قانون سزار تا توافق ابراهیم؛ نقشه شیطانی تکهتکه کردن سوریه
در سوریه، تغییر جهت سیاستهای آمریکا آنچنان ناگهانی و رادیکال بود که حتی نزدیکترین متحدان واشنگتن را نیز غافلگیر و سردرگم ساخت. آمریکا ابتدا با احتیاط و تردید نسبت به تحولات جدید واکنش نشان داد، اما خیلی زود سیاست خود را تغییر داد؛ درهای خود را گشود، استقبال و تحسین کرد، تحریمها را لغو نمود و بر روی نظام جدید قمار کرد. اما دیری نپایید که «ریما به عادت قدیمش بازگشت» و با تهدید به بازگرداندن «قانون سزار»، مجدداً بازی فشار و باجگیری علیه دمشق را آغاز کرد تا هم روند تطبیق حکومت سوریه با الزامات عادیسازی توافق ابراهیم را تسریع کند و هم اشغالگری اسرائیل چه در اراضی قدیمی و چه مناطق راهبردی و غنی تازه اشغالشده را تثبیت نماید.
طرح بحثهایی چون وحدت، حاکمیت و تمامیت ارضی سوریه نیز در واقع صرفاً بخشی از همان «بازی فریب» واشنگتن بود تا نظام جدید و بهویژه حامیان عرب و ترک آن را در وضعیت انفعال و انتظار نگاه دارد. راهبرد «پایانهای باز» در قبال سوریه همچنان دنبال میشود؛ دیگر آمریکا با شکلگیری «فدرالیسم اقلیتها» مخالفتی ندارد و اکنون با همکاری تلآویو، تحت پوشش عناوین امنیتی فریبنده، بر جدایی سه استان جنوبی سوریه از بقیه کشور فشار میآورد. بعید نیست که در آینده، واشنگتن از تشکیل واحدهای کوچک اقلیتمحور در سواحل و شمال شرق سوریه نیز حمایت کند. دغدغه اصلی آمریکا در سوریه، حفظ امنیت اسرائیل، مهار جاهطلبیهای منطقهای آن و بهرهبرداری از یک سوریه قابلکنترل از حلب تا دمشق و با عبور از حماه و حمص در راستای جلوگیری از تقویت حزبالله است.
هیچ طرح یا نقشه راه روشنی از سوی آمریکا برای آینده سوریه پس از اسد وجود ندارد؛ این پرونده عمداً باز نگه داشته شده تا در نهایت سناریویی که بیشترین مطلوبیت را برای منافع و برتری اسرائیل داشته باشد، عملیاتی شود. در این میان، سخنان دلفریب و وعدههای ظاهری درباره تدوین قانون اساسی یا تشکیل دولت، هزینهای برای واشنگتن ندارد و هر لحظه میتواند به سادگی نقض یا وارونه شود. رویکرد آمریکا در قبال سوریه، بر مدیریت بحران به جای حل آن و باز گذاشتن پایانها استوار است؛ همان راهبردی که همچنان ستون فقرات سیاست واشنگتن در پرونده سوریه بهشمار میرود.
پروژه تجزیه ایران؛ سناریوی مخفی واشنگتن در پایانهای باز
اما ایران؛ صحنه بزرگترین «بازی فریب» واشنگتن بود؛ آنگاه که آمریکا و اسرائیل، نخستین و گستردهترین حملات هوایی و موشکی خود را تنها ۴۸ ساعت پیش از آغاز دور ششم مذاکرات هستهای در مسقط، علیه این کشور به اجرا گذاشتند. امروز نیز واشنگتن همان الگوها و ابزارها را ادامه میدهد: رئیسجمهور آمریکا زمانی که از «التماس» ایران برای گفتوگو با دولت خود سخن میگوید، حقیقت را وارونه جلوه میدهد؛ وقتی نیاتش در خصوص تغییر قدرت را انکار میکند، باز هم حقیقت را کتمان میکند؛ و تنها بخش قابل باور در اظهارات بیپروای او، تهدید صریح به تکرار حملات علیه تأسیسات راهبردی ایران است؛ تهدیدی که تحقق منافع عالی اسرائیل را دنبال میکند.
هیچ چشمانداز روشنی از آینده ایران در ذهن سیاستگذاران آمریکایی وجود ندارد جز «پایانهای باز». این پایانهای باز، طیفی از سناریوها را شامل میشود؛ از احتمال ازسرگیری جنگ و حمایت از گروههای تجزیهطلب و سناریوهای تجزیه ایران تا اعمال فشار برای تسلیم بیقید و شرط تهران و الحاق کامل آن به روند عادیسازی روابط موسوم به توافق نامه ابراهیم که بیش از آنکه به یک سناریوی عملی شبیه باشد، بیشتر به یک خیالپردازی دور از واقعیت میماند.
هیچ راهحل عملی یا حتی طرح مشخصی از سوی ایالات متحده برای هیچیک از بحرانهای منطقه ارائه نشده است. مدیریت این بحرانها بر پایه «نظریه پایانهای باز»، دستکم تا اطلاع ثانوی، راهبرد ترجیحی واشنگتن باقی مانده است؛ راهبردی که مبتنی بر تکرار ابزارهای فریب و دروغ و اتکای افراطی به «لات محل»هایی است که ارتشی متورم و تقویتشده با ویتامینها و مکملهای آمریکایی پشت سر خود دارند و هرجا لازم باشد، قدرتنمایی و یورشگری را به میدان میآورند.
ترامپ و فرصتهایی که پشت سر هم میسوزند
استفان والت استاد روابط بین الملل دانشگاه هاروارد و نظریه پرداز رئالیسم تدافعی در نشریه فارن پالیسی می نویسد: خواهناخواه، دونالد ترامپ، رئیسجمهور ایالات متحده، طی نزدیک به یک دهه گذشته به مهمترین چهره صحنه سیاسی آمریکا تبدیل شده است. تا امروز، زمان کافی برای قضاوت درباره او در اختیار داشتهایم و اکنون دو نکته درباره ترامپ کاملاً روشن است. نخست، جاذبه سیاسی او از همان ابتدا دستکم گرفته شد و ترامپ بهتدریج به یکی از موثرترین سیاستمداران آمریکا تبدیل شد.
تناقض بزرگ؛ شکست در سیاستگذاری و موفقیت در قدرتطلبی
علیرغم دروغگوییهای مکرر، خلف وعدهها، محکومیتهای کیفری، جرایم جنسی و تمایل آشکار به زیر پا گذاشتن هر قاعدهای که مانع تحقق خواستههایش باشد، ترامپ توانسته است حزب جمهوریخواه را بهکلی مطابق میل خود دگرگون کند و با وجود عملکرد ضعیف در نخستین دوره ریاستجمهوری، در سال ۲۰۲۴ بار دیگر به پیروزی برسد. او اکنون رادیکالترین پروژه تحول در تاریخ سیاست آمریکا را آغاز کرده است؛ تلاشی برای قبضه کامل قدرت به شیوهای اقتدارگرایانه که این بار به شکلی جدی کلید خورده و چهبسا به موفقیت برسد.
دومین نکتهای که درباره ترامپ آشکار شده، ضعف جدی او در عرصه سیاستگذاری است. ترکیبی از ناآگاهی، تصمیمگیریهای شتابزده و ترجیح دادن وفاداری به جای شایستگی، بارها موجب شده ترامپ به انتخابهایی ناپخته و گاه ابلهانه دست بزند. او در تمرکز قدرت، انباشت ثروت شخصی و وادار کردن افراد آسیبپذیر به اطاعت، بسیار موفقتر از آن بوده که بتواند طرحها و ابتکارات سازندهای را برای منفعت کل ایالات متحده طراحی و اجرا کند.
این ترکیبِ کمنظیر از مهارت سیاسی و ناتوانی در سیاستگذاری، به یک تراژدی واقعی برای ایالات متحده تبدیل شده است؛ زیرا ترامپ میتوانست با بهرهگیری از کاریزما و موقعیت ممتاز خود یعنی کنترل هر دو مجلس کنگره توسط جمهوریخواهان و همراهی یا تمکین دیوان عالی کشور بر موانع و بنبستهایی غلبه کند که رؤسایجمهور اخیر را در حل مشکلات اساسی کشور ناکام گذاشته است.
اگر ترامپ این فرصت طلایی را صرف سیاستهایی متفاوت و سازنده میکرد، بیتردید میتوانست سهم بزرگی در تحقق شعار «عظمت دوباره آمریکا» داشته باشد و حتی تا اندازهای ادعای همیشگی خود مبنی بر بزرگترین رئیسجمهور تاریخ آمریکا بودن را به واقعیت نزدیک کند. اما، به تعبیر دعای کلیسای انگلیکان، ترامپ «آنچه را که باید انجام میداد، رها کرد و آنچه را که نباید انجام میداد، انجام داد و هیچ سلامتی در او نیست.» ایالات متحده ناچار است بهای گزافی برای این کاستیها و فرصتهای از دست رفته بپردازد.
زیرساختهای فرسوده در برابر بودجه نظامی افسارگسیخته؛ اولویتهای وارونه دولت ترامپ
در گام نخست، ترامپ میتوانست دامنه حضور نظامی بیش از حد گسترده آمریکا در سراسر جهان را کاهش دهد، متحدان ایالات متحده را وادار کند سهم بیشتری از بار مسئولیت دفاعی خود را بر دوش بگیرند و بودجه فزاینده و متورم پنتاگون را مهار کند؛ اقدامی که میتوانست منابع مالی لازم برای پاسخگویی به نیازهای فوری داخلی و مهار رشد بدهی ملی را فراهم سازد.
هرچند ترامپ موفق شد برخی از متحدان آمریکا را به انجام وظایف دفاعی بیشتر ترغیب کند (که البته سیاستهای روسیه در اوکراین نیز در این زمینه بیتأثیر نبود)، اما در عمل، دامنه حضور نظامی آمریکا در جهان کاهش نیافته و بودجه دفاعی همچنان سیر صعودی داشته است. همزمان، لایحه بودجهای که بهتازگی در کنگره به تصویب رسیده، تریلیونها دلار به حجم بدهی ملی خواهد افزود، ثروت یک درصد بالای جامعه را افزایش خواهد داد، طیف وسیعی از خدمات عمومی را کاهش میدهد و بهبود محسوسی در وضعیت معیشتی اکثریت آمریکاییها ایجاد نخواهد کرد؛ علاوه بر آن، این لایحه زمینههای شکلگیری یک دولت پلیسی نوظهور را نیز در خود نهفته دارد. چه فرصت بزرگی از دست رفت! اگر به کشورهای پیشرفته صنعتی حتی چین سری بزنید، با فرودگاههایی مدرن و درخشان، سیستمهای حملونقل عمومی ایمن، کارآمد و مقرونبهصرفه، جادههایی عاری از چاله و خرابی، قطارهای شهری فوقسریع و بنادر و زیرساختهای حیاتی روزآمد روبهرو خواهید شد. بسیاری از این کشورها از نظام سلامت مطلوبتری برخوردارند و سطح امید به زندگی در آنها بالاتر است. آمریکا زمانی با کیفیت زیرساختهای خود، جهانیان را به شگفتی واداشته بود؛ اما امروز دیگر نمیتواند با متحدان و حتی رقبای خود در این عرصه رقابت کند.
در مقابل، تریلیونها دلار سرمایه ملی در جنگهای بیهوده و مداخلات طولانیمدت خارجی به هدر رفته است. بدتر از آن، جامعه آمریکا بهشدت دچار شکاف و قطبیشدگی است و ساختار سیاسی کشور مملو از موانع و نقاط وتویی است که آغاز و اجرای برنامههای بلندمدت و ضروری را تقریباً ناممکن ساخته است. ترامپ میتوانست با تکیه بر اختیارات اجرایی که خود بارها بر آن تأکید داشته و ظاهراً دیوان عالی کشور نیز به تقویت آن تمایل نشان میدهد برخی از این بنبستها را رفع کند و نوعی پروژه «ملتسازی» داخلی را آغاز نماید، اما در عمل، دانشگاهها را زیر فشار گذاشت، بودجه شبکههای عمومی ان.پی.آر و پی.بی.اس را قطع کرد و کمکهزینه درمانی مدیکید را کاهش داد و هر دستاوردی را که رؤسایجمهور پیشین چه بایدن و چه اوباما ایجاد کرده بودند، برچید.
به جای کاهش حمایتهای فدرال از علم و حمله به آموزش عالی آن هم بر مبنای ادعایی مضحک مبنی بر اینکه دانشگاههای آمریکا سرشار از یهودستیزی هستند ترامپ میتوانست از ظرفیت دولت فدرال برای حفظ موقعیت مسلط آمریکا در عرصه پژوهشهای علمی بهره ببرد؛ همان مسیری که دوایت آیزنهاور پس از پرتاب اسپوتنیک توسط شوروی در پیش گرفت و نسلهای بعدی آمریکاییها بهطور گستردهای از دستاوردهای علمی ناشی از آن حمایت دولتی برخوردار شدند.
ایالات متحده همواره از قدرت بینظیر خود در جذب و حفظ برجستهترین نخبگان علمی جهان بهره برده است؛ اما امروز، ترامپ این مزیت را وارونه ساخته است. چین نهتنها در حوزه تحقیق و توسعه از آمریکا پیشی گرفته، بلکه پژوهشگران چینی تعداد بیشتری اختراع ثبت میکنند، مقالات علمی بیشتری منتشر میسازند و حتی در برخی فناوریهای کلیدی آینده مانند خودروهای برقی و انرژیهای پاک به جایگاه مسلطی دست یافتهاند. واکنش ترامپ به این روند چیست؟ اتخاذ سیاستهایی که عملاً به معنای خلع سلاح یکجانبه علمی ایالات متحده است.
باجگیری به جای دیپلماسی؛ چرا متحدان آمریکا از ترامپ متنفرند؟
اگر رئیسجمهوری واقعاً قدرتمند میخواست از قدرت بیسابقه خود در جهت منافع عمومی استفاده کند، هرگز نهادهای حیاتی سلامت جامعه آمریکا را به افرادی چون رابرت اف. کندی جونیور، با سوابق بحثبرانگیز، واگذار نمیکرد و روندهای دیرهنگام و همچنان ناکافی برای مقابله با بحران اقلیمی را معکوس نمیساخت. اگر ترامپ واقعاً قصد ثبت دستاوردی ماندگار داشت، میتوانست یکی از معدود موفقیتهای دوره نخست خود یعنی ابتکار «وارپ اسپید» که زمینهساز تولید سریع واکسنهای کووید-۱۹ شد را تقویت می کرد و شتاببخشی به گذار سبز را که دولت بایدن آغاز کرده بود، در دستور کار قرار می داد.
هیچ تردیدی نیست: تغییرات اقلیمی یک واقعیت است و وضعیت هر روز بحرانیتر خواهد شد، زیرا قوانین فیزیک جو زمین نه تحتتأثیر شبکه فاکس نیوز قرار میگیرند و نه به تبلیغات در شبکههای اجتماعی توجهی دارند. تصمیم ترامپ به خروج از توافق پاریس و تشویق به افزایش وابستگی به سوختهای فسیلی، بحران اقلیمی را تشدید خواهد کرد و کشور را نسبت به پیامدهای آن آسیبپذیرتر میسازد. و اما درباره «عظمت آمریکا»، اگر ترامپ واقعاً خردمندانه میاندیشید، باید بهجای تضعیف، مشارکتهای راهبردی ایالات متحده را اصلاح و تقویت میکرد، نه اینکه با متحدانش همچون رعایایی برای سوءاستفاده و باجخواهی برخورد کند. سیاست تعرفهای دمدمیمزاج و اجباری او که یکی از مقامات اتحادیه اروپا آن را «باجگیری» خوانده است نه تنها باعث افزایش قیمتها برای مصرفکنندگان آمریکایی خواهد شد، بلکه رشد اقتصادی را هم در داخل و هم در خارج از آمریکا تضعیف میکند. علاوه بر این، چنین رویکردی، تحقق مطالبه ترامپ برای افزایش هزینههای دفاعی متحدان را دشوارتر میسازد. ایجاد تنش و اختلاف با کشورهای دوست و همپیمان آمریکا مانند دانمارک، کانادا، کرهجنوبی و ژاپن، از نابخردانهترین تصمیمهایی است که یک رئیسجمهور میتواند اتخاذ کند؛ این کشورها شاید ناگزیر به پذیرش برخی خواستههای ترامپ شوند، اما نگاه و اعتمادشان به آمریکا دیگر مانند گذشته نخواهد بود و تمایل آنها برای پیروی از واشنگتن یا انطباق با خواستههای آتی آمریکا، بهشدت کاهش مییابد.
جای خالی آمریکا، فرصت طلایی چین
چگونه ترامپ هژمونی جهانی را واگذار کرد؟
اگر ترامپ واقعاً میخواست برتری خود را در سیاست خارجی نسبت به رؤسایجمهور پیشین به نمایش بگذارد، میتوانست از اهرمهای گسترده نفوذ آمریکا برای پایان دادن به نسلکشی در غزه بهره بگیرد، رویکردی واقعبینانهتر در قبال توافق هستهای جدید با ایران اتخاذ کند و با تلفیقی از مشوقها و فشارها، روند صلح در اوکراین را پیش ببرد. اما او این مسئولیتهای خطیر را به استیو ویتکاف، دیپلماتی بیتجربه واگذار کرد؛ نتیجه آن، تشدید کشتار در خاورمیانه، آسیب جدیتر به اعتبار آمریکا (اگر چیزی از آن باقی مانده باشد) و پیشروی هرچه بیشتر روسیه بود. در همین حال، ترامپ و مارکو روبیو، دستگاه دیپلماسی آمریکا را تضعیف کرده و نقش سنتی و مسلط ایالات متحده در بسیاری از نهادهای بینالمللی را واگذار کردهاند. همانطور که نیویورک تایمز هفته گذشته گزارش داد، چین بهسرعت در حال پر کردن جای خالی آمریکا است؛ حضور خود را در نهادهای بینالمللی گسترش داده و موفق به انعقاد توافقات متعدد شده است. شاید این تحولات در نگاه نخست فنی و کماهمیت به نظر برسد، اما واقعیت آن است که قواعد و استانداردهای حیاتی تعاملات جهانی، دقیقاً در همین نهادها شکل میگیرد. مقامات چینی با کسب تخصص و گسترش ارتباطات شخصی، به تدریج نفوذ خود را در عرصه بینالمللی افزایش میدهند؛ در حالی که آمریکا هر روز غایبتر و کمرنگتر میشود. اسکات بسن، وزیر خزانهداری ایالات متحده، حتی حاضر نشد در نشست اخیر گروه ۲۰ شرکت کند؛ دلیلش هم این بود که این اجلاس در آفریقای جنوبی برگزار میشد. چین اکنون بیش از آمریکا دیپلمات و نمایندگی خارجی دارد، زیرا رهبران پکن به اهمیت دیپلماسی، تعاملات چهرهبهچهره و نقش کلیدی قدرت نرم کاملاً واقفاند. اما ترامپ چنین درکی ندارد. شوک واقعی زمانی رخ خواهد داد که مقامات و مدیران آمریکایی دریابند ناگزیرند در جهانی فعالیت کنند که قواعد آن دیگر «ساخت آمریکا» نیست و دقیقاً ترامپ کشور را به همین سو سوق داده است. در نهایت، ترامپ میتوانست با استفاده از نفوذ بیسابقه خود بر حزب جمهوریخواه و کنترل هر سه قوه کشور، جامعه آمریکا را متحد کند، نه اینکه شکافهای اجتماعی و سیاسی را عمیقتر سازد. او میتوانست با تدبیر و هوشمندی، بر اصل شایستهسالاری مطلق تأکید ورزد، نه اینکه زنان و اقلیتهای شایسته را از پستهای کلیدی کنار بگذارد و عملاً سیاست «تبعیض مثبت برای مردان سفیدپوست نالایق» را دنبال کند. نمونه بارز این رویکرد، انتصاب پیت هگست به وزارت دفاع یا حتی انتصاب دارن بیتی است؛ همان نظریهپرداز توطئه که به علت ارتباط با گروههای نژادپرست سفیدپوست از دولت اول ترامپ اخراج شد، اما اکنون به ریاست «مؤسسه صلح آمریکا» منصوب شده است. ترامپ میتوانست بهجای اجرای اخراجهای جنجالی و مشکوک به لحاظ حقوقی، اصلاحات منطقی مهاجرتی را پیش ببرد و ایالات متحده را برای نخبگان خارجی، همچنان مقصدی جذاب نگاه دارد.
فرصت سوخته: چگونه ترامپ آینده آمریکا را به آتش کشید؟
در مجموع، ترامپ فرصتی طلایی برای آغاز اصلاحات عمیق و حیاتی در اختیار داشت؛ اصلاحاتی که میتوانست شکافهای سیاسی تضعیفکننده ایالات متحده را کاهش دهد و جایگاه جهانی این کشور را تقویت کند. اگر او کاریزما و مهارت سیاسی کمنظیر خود را در خدمت سیاستهایی سنجیده و مبتنی بر منافع عمومی قرار میداد، حتی سرسختترین منتقدانش نیز شاید آرام میگرفتند. اما ترامپ راهی کاملاً متفاوت را انتخاب کرد حتی با وجود سقوط شتابان محبوبیتش، هیچ نشانهای از توقف یا تغییر این مسیر مشاهده نمیشود.
میدانم شاید در ذهن شما این سؤال مطرح شود که اگر ترامپ دست به چنین اقداماتی میزد، عملاً شبیه یک دموکرات میانهرو رفتار میکرد و پایگاه حامیان ماگا او واکنش منفی شدیدی نشان میداد. اما من این نگاه را قبول ندارم. صرفنظر از رسوایی جفری اپستین، تجربه نشان داده که پایگاه ترامپ تقریباً هر آنچه را که او بگوید میپذیرد؛ حتی زمانی که سخنانش آشکارا با مواضع قبلیاش در تضاد باشد.
من مطمئنم که ترامپ میتوانست طرفداران خود را برای حمایت از چنین سیاستهایی قانع کند، بهویژه آنکه بسیاری از این ابتکارات مستقیماً به سود همان پایگاه انتخاباتی تمام میشد. مستقلها و میانهروها نیز چنین رویکردهایی را میپذیرفتند و به این ترتیب، ائتلاف شکنندهای که پیروزی نهچندان قاطع ترامپ را در انتخابات ۲۰۲۴ رقم زد، تقویت میشد. شاید صنعت سوختهای فسیلی مخالفت میکرد، اما دیگر بخشهای اقتصادی را میشد با اصلاح مقررات و حتی اندکی کاهش مالیاتها همراه کرد. اما سناریوی فرضی من یک نقص بنیادین دارد: بر شخصیتی بنا شده که اساساً با دونالد ترامپ واقعی متفاوت است. به جای یک فرد خودشیفته، انتقامجو، که خود را نابغه میپندارد، تنها به منافع شخصی میاندیشد و به قواعد و هنجارها بیاعتناست، این سناریو مستلزم رئیسجمهوری است که واقعاً دغدغه حفظ دموکراسی، بهبود زندگی همه آمریکاییها و ارتقای جایگاه ممتاز ایالات متحده در سیاست جهانی را داشته باشد. متأسفانه، ترامپ چنین فردی نیست و همین حقیقت موجب شده فرصتهای طلایی پیش رو یا از دست بروند یا به نتایجی بهمراتب بدتر ختم شوند. ما میتوانستیم به دستاوردهای بزرگی برسیم، اما نه با این رئیسجمهور. شاید بتوان نام آن را «تراژدی شخصی ترامپ» گذاشت؛ اما واقعیت تلخ این است که تراژدی حقیقی، گریبان همه ما را گرفته است.
رونمایی ظریف از طرح اتمی جدید برای خاورمیانه
ظریف در بخشی از یادداشت خود که در گاردین منتشر شده است نوشت:«وضعیت موجود ناپایدار است. کابوس تشدید تنش و پتانسیل ذاتی آن برای اشاعه سلاحهای هستهای دیگر فرضی نیست؛ به طرز خطرناکی نزدیک به واقعیت است.»
وزیر امور خارجه پیشین ایران طرح جدیدی با عنوان «مناره» برای ایجاد سازوکاری در راستای فعالیتهای تحقیقاتی و غیرنظامی اتمی در خاورمیانه ارائه کرده تا ضمن افزایش همکاریهای صلح آمیز هستهای در منطقه، به سمت هدف خاورمیانه عاری از سلاح اتمی و مقابله با برنامه نظامی هستهای رژیم صهیونیستی گام برداشته شود.
این پیشنهاد در مقالهای که به طور مشترک توسط «محمدجواد ظریف» وزیر خارجه پیشین ایران و «محسن بهاروند» سفیر سابق ایران در انگلیس نوشته شده، ارائه شده است.
متن کامل این یادداشت به شرح زیر است:۱۰ سال پیش، پس از توافق هستهای ایران، در گاردین در مورد نیاز فوری به خلع سلاح هستهای جهانی - با شروع از ایجاد منطقهای عاری از سلاحهای کشتار جمعی در خاورمیانه - نوشتم. یک دهه بعد، در حالی که منطقه ما در لبه فاجعه قرار دارد، این درخواست دیگر نه تنها شایسته - بلکه ضروری است.
این پیشنهاد، ابتکار جدیدی از سوی ایران نبود. در سال ۱۹۷۴، ایران پیشنهاد ایجاد منطقهای عاری از سلاحهای هستهای در خاورمیانه را در سازمان ملل متحد مطرح کرد و به سرعت مصر نیز به آن پیوست. این پیشنهاد با اکثریت قاطع آرا در مجمع عمومی تصویب شد. پس از استفاده صدام از سلاحهای شیمیایی در طول جنگ ایران و عراق، این ابتکار در سال ۱۹۹۰ گسترش یافت تا همه سلاحهای کشتار جمعی را پوشش دهد. اما به مدت نیم قرن، پیشرفت توسط اسرائیل و حامی اصلی آن، ایالات متحده، مسدود شده است.
این فلج شدن تصادفی نیست. با وجود حمایتهای سالانه چشمگیر در مجمع عمومی سازمان ملل متحد و تعهدات مکرر در پیمان منع گسترش سلاحهای هستهای (NPT)، خاورمیانه همچنان یکی از تنها مناطق روی زمین است که چارچوب عاری از سلاحهای هستهای ندارد. بیش از ۱۰۰ کشور غیرمتعهد در کنفرانس بررسی و تمدید NPT در سال ۱۹۹۵، پیشرفت در جهت ایجاد چنین منطقهای را شرط تمدید نامحدود این معاهده قرار دادند. با این حال، ۳۰ سال بعد، تغییر چندانی رخ نداده است.
در واقع، وضعیت رو به وخامت گذاشته است و نشان میدهد که اگرچه داشتن سلاحهای هستهای معمولاً منجر به ماجراجوییهای بیملاحظه میشود، اما چنین سلاحهایی به هیچ وجه موفقیت، شکستناپذیری یا ایمنی را برای شهروندان تضمین نمیکنند. اقدام نظامی غیرقانونی اخیر اسرائیل مسلح به سلاح هستهای - که عضو NPT نیست - علیه تأسیسات هستهای تحت نظارت بینالمللی ایران، منطقه ما را به طرز خطرناکی به ورطه نابودی کشانده است. شکست اسرائیل در دستیابی به اهداف ناموجه خود و ناتوانی ایالات متحده در به زانو درآوردن ایران، میتوانست و هنوز هم میتواند این منطقه و به تبع آن کل جهان را در یک جنگ ابدی فرو ببرد.
دیگر بس است. ما باید آینده امنیت منطقه خود را به دست خود بگیریم. وقت آن رسیده است که خاورمیانه و شمال آفریقا از لفاظیهای توخالی فراتر رفته و به سمت همکاری منطقهای واقعی - همکاری مبتنی بر احترام متقابل و استفاده صلحآمیز از انرژی هستهای - حرکت کنند. به همین دلیل است که ما ایجاد شبکه خاورمیانه برای تحقیقات و پیشرفت اتمی که حروف اول کلمات آن واژه مناره را شکل میدهند پیشنهاد میکنیم که به درستی به معنای فانوس در زبان عربی است. مناره یک نهاد منطقهای خواهد بود که برای تسهیل همکاری هستهای صلحآمیز بین اعضای آن طراحی شده است. این شبکه برای همه کشورهای واجد شرایط در خاورمیانه و شمال آفریقا برای پیوستن باز است و کشورها باید تولید یا استقرار سلاحهای هستهای را رد کرده و متعهد به تأیید متقابل پایبندی خود شوند. در عوض، مناره به آنها کمک میکند تا از فناوری هستهای صلحآمیز، از جمله تولید انرژی، پزشکی، کشاورزی و تحقیقات علمی، بهرهمند شوند.
چنین نهادی جایگزین خلع سلاح نیست - بلکه گامی به سوی آن است. همکاری هستهای منطقهای، با پادمانهای قوی و نظارت متقابل، میتواند عدم اشاعه را تقویت کرده و امنیت انرژی را بدون ایجاد نظامیگری افزایش دهد.
مدتهاست که استدلال میشود پیشرفت در خلع سلاح منطقهای باید منتظر خلع سلاح اسرائیل باشد. اما رژیمی که با ارتکاب جنایات بینالمللی مانند آپارتاید، نسلکشی و اخیراً گرسنگی گسترده، هیچ احترامی برای مشروعیت بینالمللی قائل نبوده است، به سختی تحت تأثیر این فشار منفی قرار خواهد گرفت - مطمئناً بیش از 50 سال است که چنین نبوده و زرادخانه هستهای خطرناک آن، بزرگترین تهدید برای عدم اشاعه بینالمللی و صلح و ثبات منطقهای و جهانی بوده و خواهد بود. گروگان گرفتن صدها میلیون نفر در زرادخانه هستهای یک رژیم غیرپاسخگو، نسخهای برای بیثباتی دائمی است. ما باید راه جدیدی برای پیشرفت پیدا کنیم.
مناره همچنین به تغییر چارچوب بحث هستهای در منطقه کمک خواهد کرد. برای مدت طولانی، مسائل هستهای صرفاً از دیدگاه خطر و تهدید مطرح شدهاند. اما علم هستهای همچنین راهحلهایی را برای بحران آب و هوا، کمبود آب، امنیت غذایی و تنوع انرژی ارائه میدهد. با کاهش ذخایر نفت و گاز، انرژی هستهای برای رشد و پایداری منطقهای حیاتی خواهد بود. مناره میتواند این آینده را به یک واقعیت مشترک و امن تبدیل کند.
نحوه کار آن به این صورت است. مناره تحقیق، آموزش و توسعه را در سراسر کشورهای عضو هماهنگ خواهد کرد. این شبکه از سرمایهگذاریهای مشترک در زمینههایی از غنیسازی اورانیوم و مدیریت پسماند گرفته تا همجوشی هستهای و پزشکی حمایت میکند. اعضا از طریق یک هیئت نظارتی مشترک، امکانات و تخصص خود را به اشتراک میگذارند و شفافیت را تضمین میکنند. میزان مشارکت متناسب با ظرفیت هر کشور خواهد بود، اما هر عضو سود خواهد برد.
دفتر مرکزی این شبکه در یکی از کشورهای شرکتکننده خواهد بود و دفاتر فرعی و احتمالاً تأسیسات غنیسازی مشترک در سایر کشورها وجود خواهد داشت. نظارت توسط هیئت مدیرهای متشکل از نمایندگان ملی انجام خواهد شد و ناظران بینالمللی از سازمان ملل متحد، شورای امنیت و آژانس بینالمللی انرژی اتمی نیز برای شرکت در آن دعوت میشوند. از همه مهمتر، مناره شامل پادمانهای متقابل قوی برای جلوگیری از انحراف مواد برای استفاده نظامی خواهد بود.
امروز، بیش از هر زمان دیگری، ما در منطقه خاورمیانه و شمال آفریقا با آگاهی جمعی از تصویر وحشتناک آینده خود، مگر اینکه از این لحظه استفاده کنیم، از خواب بیدار شدهایم. ما میدانیم که بیاعتمادی در منطقه ما ریشه عمیقی دارد. ایران و دیگران نیز نارضایتیهای خود را دارند. اما گذشته نباید سرنوشت ما را تعیین کند.
ما از کشورهای خاورمیانه و شمال آفریقا میخواهیم که مناره را تأیید کنند و مذاکرات رسمی در مورد ساختار، اختیارات و معیارهای عضویت آن را آغاز کنند. یک اجلاس منطقهای - تحت نظارت سازمان ملل متحد و با حمایت قدرتهای جهانی - میتواند پایه و اساس آن را بنا نهد. چنین اقدامی نه تنها خطر درگیری هستهای را کاهش میدهد، بلکه الگویی برای همکاری در جهانی از هم گسیخته ارائه میدهد.
وضعیت موجود ناپایدار است. کابوس تشدید تنش و پتانسیل ذاتی آن برای اشاعه سلاحهای هستهای دیگر فرضی نیست؛ به طرز خطرناکی نزدیک به واقعیت است. اما هنوز زمان برای انتخاب مسیری متفاوت وجود دارد. مناره میتواند چراغ راهی باشد که ما را به سوی آیندهای هدایت کند که در آن خاورمیانه دیگر میدان نبرد برای تهدید هستهای نباشد، بلکه پیشتاز صلح، پیشرفت و انرژی مسئولانه باشد. زمان اقدام اکنون است.